ندارد



نمیدانم چطور اینکار را میکنید. چطور احساستان را می شناسید؟ چطور می فهمید چه کاری درست است و چه کاری نه؟ چطور بزرگ شده اید؟ چرا من نمی شوم؟

من همیشه ادم دیوانه ای بودم. البته اول ادم نبودم، بعد از ادم شدنم هم دیوانه بودم. همیشه عجیب به دنبال عشق بودم. دلم فقط یک عشق میخواست. حاضر بودم هستم. همه کار کنم که یک عشق داشته باشم که مال خودم باشد و مال خودش باشم. فقط همین. اما همیشه شکست میخوردم.

فکر میکردم عشقم را پیدا کرده ام. یک سالی می گذرد. بعد از تمام کارها، بعد از تمام اولین ها، تمام گریه ها و شکسته شدن ها. مطمین نیستم که من عشق او باشم.

شاید هم هستم، شاید هم حرف هایش از سر عشق بود، شاید هم صرفا مستی بود، نمیدانم. احساساتم قاطی شده اند. متوجه نمی شوم چه حسی دارم. متوجه نمی‌ شدم باید‌ چه کنم وقتی میگفت من همه چیز را دروغ گفتم و من هرزه” هستم. تا به حال ندیده بودم یک پسر خودش را هرزه خطاب کند.

منی بود که میخواست ارامش کند، منی بود که میخواست گریه کند، منی بود که میخواست بخندد، منی بود که می خواست گوشی را رویش قطع کند. و من بی هیچ حسی، بدون لبخند یا اخم، فقط زل زده بودم به تصویرش و گوش می دادم به حرف هایش که میگفت فرار کن، برو. نمان. من زندگیت را خراب خواهم کرد.

من، در تنها ترین حالت ممکنم نیستم، اما چطور بگویم؟ احساس میکنم از درون دارم خورده می شوم. انگار مغزم در حال ترشح اسید است.

مطمین نیستم وسط دست و پنجه نرم کردنم با بحران وجودی و مغزی که من را میخورد، این حرف ها چه تاثیری رویم بگذارند. مطمین نیستم اگر برود چه می ماند از من، اگر بماند چه؟


شاید باید دوباره شروع به نوشتن کنم. مغزم پیچ در پیچ راهی شده که من را در خود می کشد. حتی قکر کرده ام به روانشناس و روان پزشک ولی در اخر. مگر از حقیقت کم میشود؟

امروز صبح ذوق شعریم برگشته بود. در نطفه خفه اش‌ کردم. من ادم منطقی هستم اما سیاهی های در ان بلعیده شده ام باعث تفکرات عجیب و وسواس های غیر معمولم می شوند. تمام قبلی ها ذوق شعر بود و او نبود. این بار‌میخواهم برعکس باشد.

نمیتوانم خودم را پیدا کنم. یک من عجیبی در وجودم ریشه دوانده که به شدت با ان نا اشنا هستم. نمی خواهم بشناسمش. دوستش ندارم. تاریک است. مغزش پر از تاریکیست. 

مغزم دارد من را می بلعد. این تشبیه و استعاره و کنایه و و و  نیست. من کمک میخواهم. و نمی خواهم.



چند ساعتی یک بار اپیزود های چند ثانیه ای دارم. ناگهانی اشک هایم جاری می شود و ناگهانی به حالت بی تفاوتی قبلم باز میگردم. فکر میکنم جسمم می فهمد که اگر فریاد درونیم را یکباره رها کند، تکه تکه خواهم شد. پس زدن احساساتم خیلی سخت است. دلم برای جسمم می سوزد. خوب دارد تحمل میکند. 

حالا می فهمم علی را. همیشه میگفتم چطور یک نفر می تواند چندین سال بماند و بعد دیگر کسی را نخواهد. می فهمم. حالا تمام شعر ها را درک میکنم. 

دلم هیچکس دیگر را نمی خواهد، دلم هیچ ابراز علاقه ای نمی خواهد، دلم هیچ اغوش دیگری را نمی خواهد. 

این غم، مرا از پا در خواهد اورد.


وقتی تو نیستی

نه هست های ما

چونان که بایدند

نه باید ها

مثل همیشه اخر حرفم و حرف اخرم را با بغض می خوانم

عمریست لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره میکنم

باشد برای روز مبادا

اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست

ان روز هرچه باشد

روزی شبیه دیروز، روزی شبیه فردا

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند

شاید امروز نیز روز مبادا باشد

وقتی تو نیستی

نه هست های ما

چونان که بایدند

نه باید ها

هر روز بی تو روز مباداست

ایینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند

ایینه ها که دعوت دیدارند

دیدار های کوتاه، از پشت هفت دیوار

دیوارهای صاف، دیوارهای شیشه ای شفاف

دیوارهای تو، دیوارهای من

دیوارهای فاصله بسیارند

آه.

دیوارهای تو همه ایینه اند

ایینه های من همه دیوارند

 قیصر امین پور


یک سال بود که من حالم خوب بود. یک سال بود که تو را داشتم و خوشحال ترین بودم. یک سال بود که ناراحتی هایم کوتاه مدت بود.

یک ماه و نه روز است که تنها ترین و غمگین ترین دختر دنیام. نه کسی می تواند جای تو بیاید، نه خودت هستی. نمیدانم برگشتی هست یا نه. شب ها کابوس رفتنت را می بینم. روز ها نبودنت را اشک میریزم.

چطور توانستی؟


همه چیز عادی می شود. یا لااقل من سعی می کنم اینطور‌ وانمود کنم. سعی میکنم برایم مهم نباشد در زندگیش چه خبر است. یا اینکه من تنها شده ام. سعی میکنم انقدر دورم را با پسر شلوغ کنم که به خودم ثابت کنم به او نیاز ندارم. ولی راستش را بگویم، هر روز صبح که بیدار می شوم یک لحظه به این فکر میکنم که دیگر نیست، و خیلی برایم غیر قابل باور است.


میدانی؟ از من چیزی نمانده. مگر یک نفر‌چند بار می تواند بشکند و خرده هایش را به هم بچسباند و دوباره بشکند؟ من خسته هستم. خسته تر از‌ این که دوباره جمع کنم خرده هایم را. ضربه ی سختی بود. عمیق بود و محکم! تا مغز استخوان دلم را شکافت. 

راستش را بخواهی، فکر نمی کنم من دوباره تکرار شود. حداقل منی که انقدر عاشق میشدم. فکر نمیکنم احساسم تکرار شود. تو اما قطعا تکرار خواهی شد. دنیا پر است از ادم های مثل هم. اما احساس من به تو قطعا تکرار نشدنی بود.هست؟ نمیدانم. خودم میگویم دیگر نیست و فقط عادت هایم مانده. ولی حسادتی که به احساس جدیدت به او دارم، برعکسش را می گوید.

باید یک کوله بخرم، خرده هایم را درونش بریزم و بگذارم یک گوشه. چه کسی یک شکسته را میخواهد؟ می توان یک قلب خرده را دوست داشت؟ از کجا معلوم دوباره شکسته نشود؟ از کجا معلوم نفر بعد مثل‌ تو نباشد؟ 

دل من از همه چیز بیشتر دلش عشق می خواست. انگار رسم دنیا این است که هرچه بخواهی را نمی توانی داشته باشی. تنهایی سهم من است انگار. 

 


همم. عجیب است. دوستت ندارم اما خاطراتت در قلبم لنگر انداخته اند و من ان ها را دوست دارم. وقتی عکس دونفریتان را دیدم که سر روی شانه ی هم گذاشته بودید و به اتش نگاه میکردید، دلم برایت تنگ نشد، اما حسودیم شد. حسودیم شد به تمام داشته های او که از من دریغ کردی. به تمام دروغ ها و سیاه بازی هایی که برای او نداری (یا داری؟). من دلم برای خود تو تنگ نشده. به کارهایت که فکر میکنم پوستم گزگز میکند. یه حرف هایت که فکر میکنم سر درد میگیرم. من دلم برای احساسی که به تو داشتم تنگ شده.

میدانی؟ من خیلی عوض شده ام. بی خیال شده ام. برایم مهم نیست که چه ارتباطی با چه کسی دارم. اولین هایم را با عشق به تو دادم، چه فرقی دارد دومین ها و بعدی‌ هایش؟ راستی، او برگشته است. دومین هایم مال او شد و احتمالا چندتای بعدیش.

فکر میکنم ازت بیزارم. راستش را بخواهی، دلم می خواهد کارما یقه ات را بگیرد و با سر بزندت زمین. دلم میخواهد به همین حالی که من را انداختی بیفتی. تنها، غمگین، افسرده.

منتظرش‌ باش.


میدونم دارم اشتباه میکنم. میدونم اخرش فقط خودم ضربه می بینم. میدونم چند ماه دیگه دوباره میام اینجا چس‌ ناله میکنم. میدونم احساس پیدا میکنم و بعدم دلمو میشه و مثل سگ پشیمون میشم. میدونم دارم به خودم اسیب میزنم.

ولی لعنتی، حواسمو خیلی خوب پرت میکنه. این حواس پرتی ارزشش رو داره. حداقل فعلا.


همم

خیلی وقت است گذشته. من دیگر احساسی به او ندارم. فقط حسرت روز هایی که بخاطرش هدر دادم مانده، و تمام احساسات با ارزشمندی که بیهوده به پایش ریختم. گاه گاهی سر میزنم به پیجش. او همچنان با شیرین قصه هایش است. خوشحالند؟ به نظر می رسد. خوب‌ است. خوشحال باشند فعلا. کارما منتظرشان است. من کینه به دل نگرفتم اما کارما کینه ایست.

اشتباه خوب من، همانی که چشم هایش جادوی سیاه دارد، ان هم تمام شد. نمیدانم چرا. ولی دیگر تمام شد.

من هستم فعلا و یک تازه واردی که نمیدانم دوباره اشتباه است یا نه. امیدوارم این بار الگوی نحسم را بشکنم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها